سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهشت و جهنم!

 .............................

عارفی را  دیدند مشعل و جام آب در دست!

پرسیدند:

کجا می روی؟

گفت:

 می روم با آتش بهشت را بسوزانم

و با آب جهنم را خاموش کنم

تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او

بپرستند،

نه به خاطر عیاشی در بهشت و

ترس از جهنم !


گم شدن

کوچه ها را بلد شدم ....

- خیابان ها را ...

- مغازه ها را ...

- رنگهای چراغ راهنمایی را ...

- جدول ضرب را ....

- و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمی شوم ...

اما;

هنوز گاهی

میان آدم ها گم می شوم ،

آدم ها را بلد نیستم ...!


نبودنت

فرض کن ....

به عکاس بگویم تارهای سفیدم را سیاه کند

.

.

چین و چروک را ماست مالی ....

.

.

و حتی از آن خنده ها که دوست داری برایم بکارد

.

.

بی انصاف ...

باز هم از نگاهم پیداست

چقــــــــــــــــــــــــــدر  به نبودنت خیره ام ...


خدا...

وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت

از لای انگشتانش

آنقدر محو دیدن دنیا شدم

که فراموش کردم منتظر است

نامش را صدا کنم !!